Sunday, October 31, 2010

روز کورش بزرگ

فریب بزرگ ؟

ولایت فقیه بی بهره

ولایت فقیه بی بهره از روحانیان و نظامیان

ناصر اعتمادی

سه شرکت کننده در میزگرد زمینه ها و زمانه ها، حسن شریعتمداری، اصغر شیرازی و مجید محمدی معتقدند که در کشاکش میان ولی فقیه و نظامیان روحانیت و ولایت فقیه در حال باختن مواضع خود به سود نظامیان جوان و برآمده از قدرت اسلامی هستند.
عضو جامعۀ روحانیت مبارز، حجت الاسلام جعفر شجونی، با اشاره به مخالفت آیت الله خامنه ای با طرفداران اسلام بدون روحانیت و بدون سیاست گفت که عده ای از آیات عظام به نشانۀ اعتراض به برخی رفتارهای آزاردهندۀ دولت به تقاضاهای مکرر اعضای آن برای ملاقات پاسخ منفی می دهند.
حجت الاسلام شجونی نگفت چه ربطی میان هشدار آیت الله خامنه ای و اعتراض آیات عظام به رفتارهای دولت هست، اما، با این سخن عضو جامعه روحانیت مبارز تلویحاً تأئید کرد که مخاطب انتقادهای آیت الله خامنه ای از نظریۀ اسلام بدون روحانیت و بدون سیاست بعضاً، اگر نه تماماً، دولت محمود احمدی نژاد بوده است که از سوی شاخص ترین چهره های محافظه کاران متهم به تلاش برای حذف روحانیت از قدرت شده است.
در این میان مرتضی نبوی، صریحاً حتا شخص رئیس جمهوری، محمود احمدی نژاد، را به مخالفت با ولایت فقیه و حذف آن از قدرت متهم کرده است. علی مطهری، یکی دیگر از چهره های مهم اصولگرایان اخیراً با تکرار همین مواضع مدعی شد که رئیس جمهوری ایران نه اصولگراست، نه محافظه کار، بلکه در پی "راه سوم" است.
آنچه به این انتقادهای بی پرده در جبهۀ رئیس جمهوری جلوه خاصی می دهد، علاوه بر گسترش مجادلات انتقادی در میان روحانیان حوزه های علمیه بر سر نظریه ولایت فقیه، هشدارهای خود آیت الله خامنه ای در جریان سفرش به قم نسبت به بی تفاوتی روحانیان در قبال مسألۀ قدرت و سیاست در نظام اسلامی است. آیت الله خامنه ای کناره گیری روحانیان را از سیاست خطری جدی برای کل نظام اسلامی ایران دانست و از روحانیان خواست که همانند یک "مادر" نظام اسلامی ایران را که زائیدۀ تلاش خود آنان است تنها نگذارند.
این داده ها و تحولات از چه حکایت می کنند؟ جدال و اصطکاکی که از لابلای این اشارات میان گرایش های رقیب قدرت مشاهده می شود چه وضعی و چه وزنی برای ولایت فقیه و موقعیت شخص ولی فقیه در ساختار قدرت نظام اسلامی ترسیم می کند؟ و چرا جدال نظام اسلامی بیش از پیش در درون ساختار قدرت اسلامی منتقل و متمرکز می شود؟
اینها و پرسش های دیگر موضوع زمینه ها و زمانه های این هفته است در گفتگو با آقایان مجید محمدی، پژوهشگر مقیم آمریکا، حسن شریعتمداری، فعال سیاسی مقیم آلمان و اصغر شیرازی نویسندۀ مقیم این کشور.
در پاسخ به سئوال اولیه این میزگرد هر یک از مهمانان چنین گفته اند :
اصغرش شیرازی : اگر منظور از ولایت فقیه آنطور که پیش از انقلاب اسلامی گفته می شد، ولایت فقه باشد، از زمانی که خود آقای خمینی اصل را در حکومت اسلامی مصلحت حکومت تعریف کرد که می تواند احکام دینی را نیز تعطیل کند، باید گفت که حکومت فقه نیز به پایان رسید. معنای ضمنی این اصل این است که حکومت از فقه فاصله گرفته و یا در بهترین حالت حکومتی شکل گرفته که بر تفسیری معینی از فقه بنا شده است : تفسیری که اجازه می دهد که مصلحت حکومتگران در رأس تمام معایر تصمیم گیری قرار بگیرد و حکومت نیز همه موازین اخلاقی را زیر پا بگذارد و سرنوشت خود را از آنچه در تاریخ فقه روی داده متمایز بسازد.
حسن شریعتمداری : تجربۀ جمهوری اسلامی به معنای اسلام سیاسی یا اسلام در قدرت دست کم در شیعۀ جهان معاصر تجربۀ جدیدی بود. جمهوری اسلامی نه جایگاه فقیه را به عنوان گروهی از افراد تحصیلکردۀ شرعی تعریف کرد که برای خود صلاحیت افتاء و تقنین بر مبنای قرآن، سنت، عقل و اجماع را قایلند و نه برای فقه جایگاهی تعیین نمود. در نتیجۀ این امر کشمکش قدیمی حوزه و قدرت همچنان ادامه یافت و امروز نیز ادامه دارد. تداوم این کشمکش خود را به دو صورت نمودار می کند : به صورت استقلال در معنای شیعی کلمه و به صورت مستخدم دولت و دارالفتوای آن شدن نظیر آنچه در عالم تسنن می بینیم. ولی، از آنجا که جایگاه فقه تعریف نشده، روحانیان نمی دانند که آیا می توانند فتاوی خود را بر اساس قرآن و احادیث صادر کنند و یا اینکه فتاوی آنان باید بر اساس قوانین موجود یا فقه المصلحه و یا دید رهبر و گروه های فشار صادر شود.
از طرف دیگر، یک نیروی سیاسی- نظامی جوان برآمده از قدرت حال می گوید که روحانیت در سه دهه اخیر که به روی کار آمده کاری از پیش نبرده و نیازی به آن نیز نیست و خود آقای خامنه ای هم تنها یکی از افراد مورد نیاز گروه حاکم است و نه رهبر مطلق حکومت اسلامی ایران. در این میان، روحانیت بازی ظریفی را انجام می دهد : از یک طرف استقلال خود را می خواهد و از طرف دیگر به آقای خامنه ای می فهماند که نیازی نیست که بیش از اندازه خود را به نظامیان متکی سازد. اما، این گروه نظامی و شخص محمود احمدی نژاد چنان به قدرت و استقلال خود اعتماد به نفس دارد که به روحانیان حوزه علمیه قم نیز به راحتی می فهماند که فردی که هم اکنون مهمان شماست فاقد کمترین قدرت است و قدرت در واقع در پایتخت است و به قول عبید زاکانی به روحانیت می گوید که "یا به پایتخت بیا و بیعت کن یا آماده شو به جنگانا."
سکولاریسم یا لزوم جدایی نهاد دین از نهاد دولت موضوع بحث در حوزه های علمیه است که صدای آن تا بیخ گوش خود آقای خامنه ای هم شنیده می شود. آقای خامنه ای چاره ای ندارد جز اینکه با این بحث مخالفت کند و آن را هجمه دشمن بنامد.
مجید محمدی نیز در توضیحی مقدماتی می گوید : اتفاقاتی که در سه دهۀ اخیر در روحانیت شیعه روی داده نماینگر سه نکته است. نکته اول این است که روحانیت شیعه امروز دیگر تنها یا قدرتمندترین گروه مرجع در ایران نیست. مردم که حدود هفتاد درصدشان در شهرها زندگی می کنند در تصمیم گیری های سیاسی-اجتماعی شان به روحانیان رجوع نمی کنند. نکته دوم این است که به دلیل ادغام نهادهای دینی در نهادهای دولتی، روحانیت و مرجعیت شیعه اعتبار گذشته خود را از دست داده است. مراجعی که رانت خوار دولت هستند وجهۀ چندانی در نگاه مردم ندارند. نکته سوم این است که تمرکز روحانیان در قدرت باعث شده که آنان قدرت تولید فکری گذشته خود را نیز از دست بدهند.
نتیجۀ این سه ملاحظه این است که روحانیت نه در عرصۀ فکری، نه در عرصۀ اجتماعی و نه در عرصۀ فرهنگی رقیب چندانی برای دیگر اقشار اجتماعی به حساب نمی آید. به همین دلیل است که شکاف میان دولت و مردم در حال عمیق تر شدن است، شکاف میان روحانیت مستقل تر و حکومت در حال افزایش است و در آخر شکاف میان جناح های حاکم که عمدتاً امروز نظامیان و روحانیان اند در حال گسترش است. نگرانی آقای خامنه ای از طرح و گسترش نظریۀ اسلام بدون روحانیت، در واقع، نگرانی از هسته های داخل خود حکومت است که چنین نظری را طرح می کنند. نظامیانی که امروز قدرت را تماماً در دست گرفته اند، قطعاً توجه ای به خواست های روحانیت ندارند و این مایۀ نگرانی آن بخش از روحانیت شده که همواره خود را صاحب نفوذ و ادارکنندۀ قدرت اسلامی می دانسته است و اکنون احساس می کند که منافع درازمدتش با برآمدن نظامیان خدشه دار شده است.
هر سه مهمان بر این باورند که ولایت فقیه و به تبع ولی فقیه در ساختار قدرت ایران بدون آیندۀ سیاسی است و چاره ای جز واگذاری تدریجی مواضع خود به رقیب نظامی خویش ندارد.

ديدم به خواب حافظ



ديدم به خواب حافظ



نيمه شبِ پريشب گشتم دچار کابوس‏

ديدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس

گفتم: سلام خواجه، گفتا: عليک جانم

گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم

گفتم: بگير فالى، گفتا: نمانده حالى

گفتم: چگونه ‏اى؟ گفت: در بند بى‏خيالى

گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى

گفتا که: مى‏سرايم شعر سپيد بارى‏

گفتم: کجاست ليلى ، مشغول دلربايى ؟

گفتا: شده ستاره در فيلم سينمايى

گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش افروز

گفتا: عمل نموده، ديروز يا پريروز

گفتم: بگو زمويش، گفتا: که مِش نموده

گفتم: بگو ز يارش، گفتا: ولش نموده

گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون؟

گفتا: شديد گشته معتاد گرد و افيون

گفتم: کجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟

گفتا: خريده قسطى تلويزّيون به جايش‏

گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏

گفتا: شده پرستار يا منشى اداره

گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل

گفتا: که دست خود را بردار از سر دل

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها

گفتا: آژانس دارد با تور دور دنيا

گفتم: بکن ز محمل يا از کجاوه يادى

گفتا: پژو، دوو، بنز يا گلف تُک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى

گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى

گفتم: بيا ز هدهد جوييم راه چاره

گفتا: به جاى هدهد ديش است و ماهواره‏

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد

گفتا: به پست داده ، آوُرد يا نياوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى

گفتا که: ادکلن شد در شيشه ‏هاى رنگى‏

گفتم: سراغ دارى ميخانه‏اى حسابى

گفت: آن چه بود از دم، گشته چلوکبابى

Tuesday, October 26, 2010

توجیـــــه نگرانـــی

توجیـــــه نگرانـــی

درسال 1324 ایران، پادشاهی داشت که درمقابل تجزیه ایران، ایستاد وبا آنکه دولت وقت وحتی مجلس ومصدق ومطبوعات مهم کشورمانند اطلاعات وکیهان سخت هوادار تجزیه طلبان بودند فقط وفقط مقاومت شاه وادای آن جمله تاریخی که، «اگردستم قطع شود سند تجزیه ایران راامضانمیکنم» ایران نجات یافت.
یک لحظه فکرکنیم که اگر شاه باپیشنهاد قوام برای خودمختاری آذربایجان موافقت میکرد درحالیکه کردستان هم اعلام استقلال کرده بود ایران به چه صورتی درمیآمد؟ یک لحظه بازهم فکرکنیم که اگرشاهنشاه ایران میگفتند: <فدراتیوهم بدچیزی نیست> یعنی همان عبارتی راکه دکترمصدق درمجلس بزبان آورد، تکرار میکردند ایران چه سرنوشتی مییافت؟
باتفاق اکنون که مصادف بادهه اول آبانماه سالگرد تولد شاهنشاه ایران هستیم ثنا وستایش تقدیمش کنیم که استقلال وتمامیت ارضی وطن مامدیون شاهنشاه ورضاشاه کبیراست.
همه باید نگران باشیم
برای آگاهی از موضوع پيوست را بخوانيد ويا به سايت در آدرس ... نگرانی بجا، قوميت ، تماميت ارضی تجزيه طلبی، نمونه های تاريخی - 26 اکتبر 2010 مراجعه کنيد

http://1400years.org/AmirFeyz/NamehBeValahazrat-Oct25-2010-AmirFeyz.pdf

Sunday, October 10, 2010

ایران 450 میلیون دلار تسهیلات به لبنان می‌دهد

خبرگزاری مهر


یک هفته مانده به سفر محمود احمدینژاد به بیروت، وزرای نیرو و انرژی ایران و لبنان توافقی 450 میلیون دلاری در زمینه برق، آب و نفت به امضا رساندند.

آفتاب: پروژههای سدسازی، آب و فاضلاب و خطوط انتقال برق بخشهایی از این توافقنامه را تشکیل میدهند.

یک هفته مانده به سفر محمود احمدینژاد به بیروت، وزرای نیرو و انرژی ایران و لبنان توافقی 450 میلیون دلاری در زمینه برق، آب و نفت به امضا رساندند.

به گزارش روزنامه السفیر، این توافقنامه روز گذشته میان "مجید نامجو" وزیر نیروی ایران و "جبران باسیل" وزیر انرژی لبنان در بیروت به امضا رسید.

بر این اساس، ایران تسهیلات فاینانس بلندمدت به ارزش 450 میلیون دلار در اختیار لبنان قرار میدهد تا در بخشهای انرژی، برق، آب و نفت این کشور مورد استفاده قرار گیرد.

پروژههای سدسازی، آب و فاضلاب و خطوط انتقال برق بخشهایی از این توافقنامه را تشکیل میدهند.

منابع خبری از بیروت خبر میدهند که دو توافقنامه مهم دیگر در زمینه نفت و گاز در زمان حضور "محمود احمدینژاد" در لبنان میان وزرای انرژی و نیروی دو کشور به امضا میرسد.

احمدینژاد 13 اکتبر (21 مهرماه) در سفری 2 روزه به لبنان میرود.

Friday, October 08, 2010

سهيلا قديري تنهاترين و بي پناه ترين ايراني



سهيلا قديري تنهاترين و بي پناه ترين ايراني که زندان هاي کشور تاکنون به خود ديده، ۲ روز پیش اعدام شد. نه کسي را داشت که براي اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتي بيرون در زندان اوين کسي منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسي بدن بي جان او را تحويل نمي گيرد و هيچ ختمي به خاطر او برگزار نمي شود. از همه درآمدهاي نفتي کشور فقط چند متر طناب نصيب گردن او شد و از 70 ميليون جمعيت ايران تنها کسي که به او محبت کرد، سربازي بود که دلش آمد صندلي را از زير پاي سهيلا بکشد و به 16 سال بي پناهي و فقر و آوارگي او پايان دهد و او را روانه آن دنيا کرد که مامن زجرکشيدگان و بي پناهان و راه به جايي نبردگان است.
سهيلا 16 سال پيش از خانواده يي که هيچ سرمايه مادي و فرهنگي نداشت تا خوب و بد را به او بياموزد، فرار کرد و ميهمان پارک هاي ميدان تجريش شد. حال او يک دختر شهرستاني يا دهاتي با لهجه کردي و لباس هايي بود که به سادگي مي شد دريافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اينجا بود که ميهمان ثابت گرسنگي و سرماي زمستان و گرماي تابستان و نگاه کثيف و هرزه رهگذران شد.پس از سال ها آوارگي در حالي که فرزند ناخواسته يي را حمل مي کرد، از سوي پليس دستگير شد و براي اولين بار در زير سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختي و گرسنگي و آوارگي کشيدن فرزند دلبندش را نداشت.
وقتي وکيل در جلسه دادگاه از او مي خواهد که بگويد «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زير بار نرفت و باز تاکيد کرد من عاشق کودکم بودم زيرا به غير از او کسي را نداشتم ولي نمي خواستم فرزند يک مرد معتاد و يک زن ولگرد بي پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقيري که در دادگاه تکرار مي کرد من روي سنگفرش هاي خيابان و زير باران بزرگ شده ام، آن کودک بي پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نيز به سرنوشت مشابهي دچار شد.
اعدام بي پناه ترين ايراني اين سوال را مطرح مي کند که گناه ولگردي و هرزگي يک انسان فقير و بي پناه و راه گم کرده بزرگ تر است يا گناه جامعه ثروتمندي که براي فنا نشدن امثال سهيلا اقدامي نمي کند. قبح فسق و فجور سهيلا زشت تر است يا اينکه کسي در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگي به تن فروشي روي آورد. و در نهايت وجود امثال سهيلاي ولگرد و قاتل براي يک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرريخت و پاش زشت تر است يا بي تفاوتي نسبت به اينکه در لابه لاي کوچه پس کوچه هاي حوالي ميدان تجريش، انساني در اثر سرماي دي و بهمن چنان به خود بلرزد که براي نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه يي سپري کند. حال که از فقر و بي پناهي و به تعبير برخي، استضعاف امثال سهيلا احساس گناه نکرديم، از گرسنه ماندن او در خيابان هاي پر از رستوران تجريش شرمنده نشديم، و از اينکه جايي را نداشته تا شب هاي زمستان را در آن سپري کند. فرجام سهيلا قديري و کودک پنج روزه اش ثمره يک بي عدالتي و يک ظلم غدار اجتماعي است که براي سر و سامان و پناه دادن به امثال سهيلا چاره يي نينديشيده. اگر نگاه سنتي خشن و بي عاطفه سياه و سفيد جامعه خود را به تجربه ديگر جوامع متوجه کنيم، درمي يابيم بسياري از کشورها راه حل هايي را تجربه کرده اند. کشورهاي اروپايي مراکزي را داير کرده اند که هدف از سازماندهي آن پناه دادن به کساني است که براي مدت کوتاهي يا اساساً سرپناهي ندارند و بدون سرپناه فنا مي شوند. حتي در کشور ثروتمندي همچون سوئد يا انگليس زناني که در اثر اختلاف خانوادگي از خانه فراري مي شوند به مکان هاي تعريف شده يي هدايت مي شوند تا آرامش بيابند و به زندگي عادي بازگردند.براي جامعه يي که مفتخر است هرساله در مراسم و مناسبت ها تعداد ديگ هاي بار گذاشته شده صدتا صدتا اضافه مي شود و بسياري از نهادها با يکديگر رقابت مي کنند، تامين زندگي دو هزار يا پنج هزار نفر امثال سهيلا هزينه و سازماندهي کمرشکني محسوب نمي شود.
اعدام امثال سهيلا به عنوان نماينده فقيرترين اقشار آسيب پذير که از يکي از دورافتاده ترين شهرهاي غرب کشور به تهران پرتاب شده، کدام حس عدالت طلبي کجاي نظام قضايي ما را اقناع مي کند و پاسخ مي گويد. آيا سهيلا قديري شهروند دارنده شناسنامه کشور ايران به خاطر محروميت و فلاکتي که کشيد و نقل آن، اشک همگان را در دادگاه درآورد بايد غرامت دريافت مي کرد يا حکم اعدام. يک هفتادميليونيوم درآمدهاي نفتي ايران که بالغ بر 735 ميليارد دلار مي شود معادل 10 هزار و پانصد دلار يا 10 ميليون و 500 هزار تومان مي شود. سهم سهيلا به عنوان عضوي از جامعه 70 ميليوني ايران با يک حساب سرانگشتي 10500 دلار يا 10 ميليون و 500 هزار تومان مي شود. در شرايطي که بسياري از اقشار جامعه ايران با تحصيل در آموزش و پرورش و تحصيلات دانشگاهي مجاني و با دريافت يارانه هاي بهداشتي، غذايي و دارويي بسيار بيشتر از 10500 دلار از سهم درآمد نفتي تسهيلات دريافت کرده اند، سهيلا به عنوان شهروند جامعه ايران هيچ گاه امکان بهره مندي از هيچ تسهيلات دولتي و ملي را نداشت. به همين لحاظ سهيلا به عنوان کسي که نتوانست از هيچ امکاناتي بهره مند شود، بايد حداقل 10 ميليون و 500 هزار تومان سهم خود را از درآمدهاي نفتي 30 سال گذشته دريافت مي کرد. و نيز به خاطر محروميت هايي که به آن دچار شد و عقب ماندگي و عقب افتادگي مضاعفي را بر او تحميل کرد، مبالغ ديگري را نيز بايد به عنوان خسارت دريافت مي کرد.
به اين ترتيب سهيلا با داشتن 10 ميليون و 500 هزار تومان امکان آن را داشت تا اتاقي را اجاره کند، کار شرافتمندانه يي را بيابد و شب ها از گرسنگي و زمستان ها از سرما به خود نلرزد. شايد او مي توانست خانواده يي تشکيل دهد و لذت مادر شدن و همسر بودن را تجربه مي کرد و نيز فرصت مي يافت به جاي کشتن فرزند دلبندش با شيرين زباني و شيطنت هاي کودکانه او آرامش يابد. اما سهيلا به جاي آرامش خانواده و همسر و فرزند، در فشار حلقه طناب دار آرام گرفت. حداقل او ديگر گرسنگي نمي کشد، از سرما به خود نمي لرزد و نگاه هاي هرزه را تحمل نمي کند. بي ترديد در رحمت و غفران خداوند رحمان و رحيم آرامش يافته است.

Monday, October 04, 2010

تنها یک نمونه از بیشمار ظلمی است

دوستان عزیز
نوشته تکان دهنده زیر تنها یک نمونه از بیشمار ظلمی است که بر هموطنان من و شما می رود. به عنوان یک کارمند سابق مجموعه ملل متحد در ایران ، صحت مندرجات زیر را -در مجموع -کاملاً تایید می کنم که به شخصه موارد بدتر از این را هم در حافظه دارم. واقعاً به کجا رسیده ایم و به کجا پناه باید برد؟


نوشته تکان دهنده ی یک کارمند سازمان ملل در مشهد

بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخیص پناهندگان واقعی تحت کنوانسیون ۱۹۵۱ به مشهد رفته بودم .
طبیعی است که اسم ''UN'' و سازمان ملل خیلی دهن پر کن است. خیلی ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ایم تا صلح جهانی را تأمین کنیم.از بیرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. این که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آیند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگیرند و به داخل بیایند نیز مضاف بر آن شده بود افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذیرایی مفصلی می شوند و از آنها پرسیده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ایران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنیا می خواهند بروند حتما آنها می گویند ژنو .بعد ما دست می زنیم و یک خدمتکار با سینی وارد می شود که داخل سینی یک بلیط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است .
همکارها و دوستهای وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنین وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ایران افغانی کنند. طبق قوانین کنوانسیون ۱۹۵۱ کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً باید در کشوری خارج از محل زندگی خود این درخواست را بدهند و بسیار طبیعی است که هیچ ایرانی در داخل خاک ایران نمیتواند به دفتر UNHCR مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد.یک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تأمین کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده یک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زیر انداخته است. خیلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همین حال می آمدند و می پرسیدند کدام یک از ما مأمور سازمان ملل است. به مأمورین وزارت کشور اعتماد نداشند. از همکارم خواستم بیرون برود .
برایش توضیح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هیچ استفاده ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خیلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خیلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهره اش را گرفته بود. به امتحانی ها نمی خورد. حدس زدم باید از فارس های کابل باشد. اسمش را پرسیدم. اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت: من کمک می خواهم.. فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسیدم شما افغانی هستید؟ گفت: نه. گفتم: ما فقط برای افغانی ها فعالیت می کنیم. بفرمایید که اهل کدام کشور هستید؟ گفت: ایران. مشهد. گفتم: متأسفم. لطفاً تشریف ببرید.
قبلاً هم چنین اتفاقی افتاده بود. ایرانی هایی که فکر می کردند مأمورین سازمان ملل، کبوترهای صلح هستند که هر کدام یک برگ زیتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غیره شکایت می کردند. کلی طو ل می کشید تا به آنها بفهمانیم سازمان ملل آژانس های مختلف دارد و ما مأمورین کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستیم و آنها دست آخر بلند می شدند و با فحش و ناسزا آنجا را ترك می كردند .
با صدایی گرفته گفت : من كمك می خواهم . با خود گفتم باز این سناریو قرار است تكرار شود . به صندلی تكیه دادم و اجازه دادم مشكلش را بگوید . می گفت و من توضیح می دادم و او می رفت . مثل روزهای دیگر . گفت : من می خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهید . با لحن تمسخر آمیز گفتم : خوب به دادگاه خانواده بروید و درخواست كمك كنید . گفت : شوهرم افغانی است . شروع شد . باز هم یك بدبخت دیگر .
دختران ایرانی فقیر و بیچاره ای كه در ازای پرداخت پول به افغانی ها فروخته می شدند تا مرد افغانی بتواند كارت اقامت بگیرد . رویه اشتباه وزارت كشور . ازدواج شرعی و غیر رسمی . چون افغانی ها نمی توانند رسمی در ایران ازدواج كنند . شرعی ازدواج می كنند . قیمتش هم بین یكصدهزار تا یك میلیون تومان است . به راحتی به محله های فقیر نشین می روند و دختر می خرند . وزارت كشور هم تبعه خودش را این طور حفظ می كرد كه به شوهر اجازه اقامت می داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود . بدبخت ها نمی دانند با ازدواج با یك افغانی تابعیت ایرانی خود را از دست می دهند . گقتم : كار شما چندان هم سخت نیست . بروید و دادخواست بدهید . دادگاه حكم می دهد و شوهرتان را هم از كشور اخراج می كنند .
گفت : نه می خواهم شما مرا نجات بدهید . گفتم : ما نمی توانیم . بعد با بی حوصلگی گفتم: خوب . بگو مشكل چیست . گفت : پدرم معتاد است . ما هفت تا خواهر و برادریم , من بزرگتر ازهمه هستم. پدرم از من بدش می آید . می گوید دختر فقط بدبختی به بار می آورد . اگر پسر بودی می توانستی كمك خرج من باشی . منظورش از كمك خرج این است كه می توانستم برایش مواد ببرم . لااقل بدوك می شدم و برایش جنس خوب می آوردم . خلاصه خیلی سر كوفت می زد . زیاد داستان جدیدی نبود . نگاهش كردم . مستقیم و خیره به موزاییك جلوی پایش نگاه می كرد . پاهایش را محكم به هم چسبانده بود ولی پاهایش می لرزیدند . دست خود را روی پایش گذاشت تا جلوی لرزش را بگیرد . ولی دستهایش هم لرزیدند .
تا اینكه غلام سخی آمد. من فقط می توانستم كارهای خانه را بكنم . كسی هم خواستگاری من نمی آمد. ما در محله فقیر نشین پشت طلاب زندگی میكنیم . یك خانه خرابه داریم و مادرم در خانه های مردم كار می كند تا بتواند خرج ما ومواد بابام رابدهد . غلام سخی آمد پیش پدرم . پدرم مرابراندازكرد وگفت: یك میلیون تومان می خواهم . غلام سخی رفت و فردا با یك بسته تریاك آمد . با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق كردند . دیگر هرچه تریاك آورد , پدرم كمتر از هفتصدهزار تومان رضایت نداد. غلام سخی مهلت خواست و یك هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد صلای محله به عقد غلام در آمدم . گفتم : خوب اینكه چیز تازه ای نیست . متاسفانه به دلیل رویه غلط اداره اتباع امور خارجه و جهل مردم این اتفاق زیاد می افتد . ما كاری نمی توانیم بكنیم ولی حداقل دادگستری خوب عمل می كند بروید و دادخواست طلاق بدهید.
لحظه ای چشم در چشم من دوخت و چیزی نگفت در عمق چشمانش خواندم كه خود را بسیار دور از من می بیند در حالی كه كمتر از ۳ متر با من فاصله دارد. گفت : حداقل گوش كنید . گفتم : ما وقت گوش كردن نداریم. بفرمایید. به چشمانم زل زد و با بغضی فرو خورده گفت : باید گوش كنید . سیگاری آتش زدم و تكیه دادم و با دست اشاره كردم كه ادامه دهد . گفت : من فقط هفته ای یك شب غلام سخی را می بینم . گفتم : آخر این هم شد مشكل ؟ حتما می رود دنبال پخش مواد . گفت : شاید هم برود ولی این مشكل من نیست . گفتم : خانم دست بردار . چند سالته ؟ گفت : ۱۹ سال . گفتم : شكر خدا كه عقلت كار می كنه ؟ گفت : نمی دانم . بیش از حد آرام بود . عصبی شده بودم . گفتم : خانم جان . دخترم . زندگی قواعد خاص خودش را دارد . شوهر را باید در خانه نگهداشت . اگر هم سر به راه نیست جدا شو . این كه مشكلی نیست . گفت : نمی دانم . گفتم : پس مشكلت چیه ؟ گفت : من هفت تا شوهر دارم ...

نمی دانستم چه باید بگویم . خشك شدم .. اشك از چشمانش سرازیر شد. لرزش پایش بیشتر شد . سرش را به زیر انداخت و ادامه داد . گفت : اوایل فقط می ترسیدم و گریه می كردم . از خود غلام سخی هم می ترسیدم ولی وقتی شبهای بعد آدمهای دیگر آمدند نمی توانستم هیچ جیز بگویم یا خفه می شدم یا خفه ام می كردند . گفتم : كتكت می زدنند ؟ گفت : اوهوم . گفتم : همه افغانی هستند ؟ شش تای دیگر ؟ گفت : اوهوم . دیگر تحمل نكرد . هنوز هم دلم می لرزد . گریه به این تلخی تا به حال ندیده بودم . فقط گریه كرد و دستانش می لرزیدند . گفت : به غلام سخی گفتم چرا پدر سگ ؟ گفت : من كه پول نداشتم . هفت نفر شدیم . نفری صد هزار تومان گذاشتیم وسط . خوب آنها هم حقشان را می خواهند . گفتم : بی رحم بی همه چیز , لااقل به من رحم كن . گفت : رحم كه ما را ارضا نمی كند .

حالا آمده ام شما برای من كاری بكنید . تو را به خدا نجاتم بدهید . دوبار رفتم قهر به خانه , قبل از اینكه چیزی بگویم پدرم مرا با كتك انداخت بیرون . می ترسید غلام سخی بیاید و پولش را پس بگیرد . غلام سخی مرا می آورد به خانه و دوباره همان قضایا [...] بدبخت شده ام .[...] فقط یك توده گوشت و استخوان شده ام . تو را به خدا نجاتم بدهید . بلند شدم. دوست وكیلی داشتم كه درآنجا وكالت می كرد. با موبایل بهش زنگ زدم وگفتم یك مشكل خاص دارم و تمام حق الوكاله اش را خودم می پردازم . بلند شد . گفتم : اگر نمی تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر كنم . گفت : كه می تواند راه برود . با هم آهسته از اتاق بیرون رفتیم . همكارم اداره اتباعم با اخم به من نگاه كرد . پیش خود می گفت كه این خائنین كم دردسر دارند . حالا زن افغانی را هم با خود بیرون می برند . به آرامی گفتم كه چادرش را بر سرش بیاندازد . وقتی از پله ها می رفتیم از او پرسیدم صبحانه خورده است یا نه ؟ گفت : كه فقط روزی یك وعده غذا می خورد . پیشانی اش عرق كرده بود . آهسته گفت : من حامله هستم


ساحر احمدی